رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

نی نی من وباباش(اقا رهام نازنازی)

بدون عنوان

امروز 90/06/07و ما دیروز همونطور  که گفتم رفتیم سو نو گرافی  ولی چون از سرکار رفتیم من یادم رفته بود دوربین بردارم و هی دعا مکردم که cdسونوگرافیت رو بده اما دکی گفت که با این دستگاهها نمیشه و من خیلی دلم گرفت . اما مهم تو اون لحظه این بود که تو سالم باشی همین وبس . دکتر بعد از اینکه کلی چک کرد همه چیو گفت همه چیش خوبه من خیالم راحت شد و خیلی خوشحال شدم و دوباره جنسیت تو رو بابایی پرسید و دکی گفت پسره  و بابات کلی ذوق میکرد. بعدش هم من وزنت رو پرسیدم گفت 2.950 گرمه که گفت خوبه و من گفتم دکتر رشدش خوب بوده گفت دور شکم خیلی خوبی داره و همه چیش خوبه که من خدا رو کلی شکر کردم. ...
8 شهريور 1390

هفته اول 8ماهگی و تولد بابایی

امروز90/06/06 وتولد باباجونت. دیشب من به اتفاق تو وخاله نازی(بهترین دوست  مامانی )و  محمد وسحر وایدین وساناز ومجید و علی وامیر محمد واسه باباییت تولد گرفتیم کلی سورپرایزش کردیم و خیلی خوش گذشت. تازه امروز هم وقت سو نو گرافیته و قراره بریم ببینیمت دعا میکنم که سالم باشی  و واسه داشتنت خیلی خوشحالیم  راستی از طرف تو واسه باباجونت پیراهن و یک کارت تبریک که توش حرفهایی که تو دوست داشتیو نوشتم ودادم. بابا جونت هم خیلی خوشحال شد. حالا بعدا" عکس های تولد رو حتما میذارم عشقم.   ...
8 شهريور 1390

چیدن اتاق نی نی وپایان 7ماهگی

سلام پسر قشنگم امروز جمعه ٢٨/٠٥/٩٠ واخرین روز ماه ٧ باورم نمیشه که ٧ ماه تموم شده وداریم وارد ماه ٨ میشیم روز ها چه قدر زود میگذرن و به اومدن تو فقط ٢ماه دیگه مونده من وبابایی دیگه خیلی کلافه هستیم دوست داریم زودتر بیایی و ما هرچه سریع تر تورو بغل کنیم و هرروز واسه سلامتیت کلی دعا میکنیم با به پایان رسیدن ماه ٧ ما هم امروز تصمیم گرفتیم کمدت رو که شامل لباسهات و لوازم بهداشتیت میشن رو بچینیم نمیدونی که چقدر لذت داشت انجام این کار تازه غروب هم رفتم تا تخت پارکت رو بخریم اما مغازه ها بسته بودن. این هم عکس چندتا ازلوازمات   ...
29 مرداد 1390

ابراز دلتنگی وکلافگی بابات

  سلام عشق مامان و بابایی امروز ١٦/٠٥/٩٠ دیشب باباییت هی غر میزد بهونه  میگرفت هرچی میگفتم بدو بیا نی نی داره تکون میخوره میگفت دیگه کلافه ام چرا نی نی نمیاد زودتر ببینم چه شکلیه؟ نی نی کوچولوی من وبابایی زود تر بیا دیگه باباییت خیلی کلافست ...
25 مرداد 1390

دل نوشته های من وبابات

سلام فرشته کوچیک زندگیمون امروز ١٠/٠٥/٩٠ الان ساعت ١٢ ظهر ومن سر کار هستم  امروز روز اول ماه رمضونه از  صبح کلی تو شکم من بازی کردی و لگد زدی فقط نمیدونم چرا چند شبه که وقتی بابات شب موقع خواب باهات شروع به حرف زدن میکنه تو واسش تکون نمیخوریو دل بابایی رو میشکنی هرلگدی که میزنی توجه من رو به سوی تو جلب میکنه در طول روز دقایقی پیش میاد که چشمامو میبندم وبا تمام وجود به تو فکر میکنم.ازهمین الان حس میکنم که عمیقا" به تو وصل هستم (نظر بابایت هم همینه)   فردا وارد هفته ٢٨ میشی شکم من هرروز بزرگ تر میشه ودیدن بدنم در مقابل آینه واسم دلپذیر.بابات با خوشحالی تمام من رو نگاه میکنه ووقتی سرش رو میذاره رو شک...
25 مرداد 1390

اولین عید 3تایی مون

امروز ۱/۱/۹۰   کم کم داریم به لحظات تحویل سال نزدیک میشیم راستی لحظه تحویل امسال ساعت ۲:۵۰:۴۵روز دوشنبه ۱فروردین ۱۳۹۰ما رفتیم حموم و من موهامو سشوار کشیدم نشستیم شروع کردیم به دعا کردن و بابات دوربین عکاسی رو اورد وشروع کرد به عکس گرفتن  از من هی عکس گرفت و از دلم هم هی عکس می گرفت و هی می خندیدیم این اولین عکس سه نفریمونه که انداختیم الهی قربونت برم   ...
25 مرداد 1390

خرید مابقی لباسای خوشگلت

امروز شنبه ٢٢/٠٥/٩٠ دیروز صبح منو باباییتو عزیز رفتیم بازار واست کلی لباس خوجل خریدیم وای مامانی جون زودتر بیا دیگه خیلی دوست دارم زود بیایی کلی لباسای ناز واست خریدیم به زودی عکس هاش رو هم واست میذارم راستی یکی از لباسهای بافتنیت هم به همراه کلاهش عزیز رو بافتش و تمومش کردم ولی بافت من هنوز تموم نشده  کمی تنبلی کردم ولی امروز تمومش میکنم. میبوسمت عشقم ...
22 مرداد 1390