رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

نی نی من وباباش(اقا رهام نازنازی)

اولين بار كه فهميديم تو اومدي تو زندگيمون

1390/5/12 11:06
نویسنده : سولماز
540 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ۱۰/۱۲/۸۹ من قرار برم دكتر واسه اينكه ببينم باردار هستم يا نه؟

niniweblog.com

خيلي دلشوره دارم  اصلا"از استرس نمي تونم كار انجام بدم با نازي قراره برم ‍دكتر ضيايي ،نازي به من خيل آرامش داده ميگه نگران نباش مطمئن باش كه تو كيست داري منم تا حدودي خيالم راحت ميشه.وقتي باهاش حرف ميزنم ،خلاصه بعداز ظهر رفتيم از نگراني داشتم مي مردم مگه نوبتم ميشد؟منشي گفته بود اگه مثانه ات پر شد به من بگو تا بفرستمت تو ،خلاصه بعداز اينكه كلي آب خوردم به منشي گفتم منو بفرسته تو اونم كه قربونش برميادش رفت منو بفرسته تو ،من دوباره رفتم بهش گفتم نوبت يكي ديگه بود كه رفت تو و از سر دلسوزي به من گفت كه شما ميتونيد به جاي من بريد تو ومن هم از خدا خواسته پريدم تو و دكتر گفت مشكلت چيه ؟ومن گفتم كه پريو دنشدم به مدت ۱۴روزه كه به من گفت بخواب رو تخت تا سونوگرافيت كنم ومنهم با ۱دنيا استرس خوابيدم وخانم دكتر آمد بالاي سرم وشروع كرد به معاينه كه من داشتم مي مردم و گفت پاشو خانم شما بارداريدگفتم چي باردارم ؟؟؟؟؟؟؟؟/گفت آره عزيزم گفتم مگه ميشه حتما"داريد اشتباه ميكنيدگفت عزيزم مگه ۱روز ۲روزشه كه من اشتباه كرده باشم بيا از رو تخت پايين تا دقيق بهت بگم كه چند وقتشه ؟ومن با ۱عالمه سرگيجه اومدم پايين وفشارم روگرفت گفت فشارتون ۱۵كه در اثر استرس بالست ونازي اومده بود پشت در ومن هم رفتم بيرون ولپام از شدت ترس داشت ميلرزيد به زور هزينه سونوگرافي رو كه۱۰۰۰۰تومان بود حساب كردم و با نازي اومديم بيرون وجلوي در مطب يهو زدم زير گريه كه نازي هم با من شروع كرد به گريه من اينقدر شوك شده بودم كه دقيق نمي دونستم بايد ناراحت باشم يا خوشحال؟؟؟؟؟؟؟؟

niniweblog.com

نازي گفت به رشید زنگ میزنم ومیگ که تورو میبرم خونه خودمون شب رشید بیاد دنبالت وزنگ زد به رشید گفت تبریک میگم بابا شدید اقا رشید اون هم ظاهرا"باورش نمیشد نازی گفت سولماز حالش خوب نیست ومن میبرمش خونه خودمون تو بیا اخر شب دنبالش ورشید خواست که با من حرف بزنه گفت تبریک میگم مامانو گفت خیلی خوشحالم گفتم دروغ میگی این طوری واسه دل خوشی من میگی گفت عزیزم بهترین روز زندگیمه ومن همین طور داشتم اشک میریختم وگفتم میرم خونه نازی اینا ونازی دربست گرفت ورفتیم ومن هم تو راه زیاد حالم خوب نبود ووقتی رسیدیم نازی میوه و کمی خوراکی اورد وگفت که  باید به خودت برسی ومن هم فقط گریه می کردم چون هنوز تو شوک بودم خلاصه محمد هم اومد کمی بعدش هم رشید همه ۱جورایی تو شوک بودیم ونم دونستیم چی باید بگیم؟

niniweblog.com

راستی رشید ۱جعبه بزرگ شیرینی خریده بود که واقعا"هم خیلی تازه بود هم خیلی خوشمزه و ما هم کمی نشستیم بعدش راهی خونه شدیم تو راه رشید گفت باید به مامانت هم بگیم ومن گفتم نه اصلا" هرچی من گفتم اون گوشش بدهکار نبودو زنگ زد به مامان وگفت که مامان بیداری ما داریم می اییم اونجا(حالا اینجا ساعت ۱.۳۰شبه )ما رفتیم خونه مامانینا رشید گفت مامان ما دوباره خونه خریدیم اومدیم مژده بدیم مامان کمی شک کرد اما به روی خودش نیاورد و هی گفت جون مامانچیزی شده و اون موقع بودکه رشید گفت مامان سولماز داره مامان میشه و مامانم هم که میخواست جیغ بزنه خودش رو نگه داشت واسه این که امیرینا نشنون بابام هم خیل خوشحال شد وما هم کمی نشستیم ورفتیم خونه

و اون شب تا صبح فقط داشتم فکر می کردم واصلا"باورم نمیشد .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)